قدم بردار جابر (قدم اول)
یار غار پیامبر بود. سلامی را از ایشان امانت گرفته بود تا برساند به حضرت باقر علیهالسلام و در تمام این سالها، امانتداری کرده بود. هم دلش با پیامبر و آل او بود و هم عملش. جابر بن عبدالله انصاری، فرتوت و ناتوان و نابینا شده بود. بیشتر از یک ماه از داغ دل کربلا گذشته بود که شنید حسینِ زهرا را در کربلا شهید کردهاند. بیدرنگ با عطیه بن سعد راه افتاد سمت عراق.
چهل روز از شهادت حسین بن علی علیهالسلام گذشته بود که عطیه و جابر به کربلا رسیدند. راه، بلند بود؛ مسافتی طولانی که با قدمهای کوتاه، با پاهای رنجور از داغ و حسرت برداشته بودند. شدند اولین زائران اربعین حسینی.
جابر به کربلا که رسید، در فرات غسل کرد و لباسی سپید پوشید. تنش را معطر کرد و آداب زیارت را بهجا آورد. با هر قدم سنگینی که به سمت قبر حسین بن علی علیهالسلام برمیداشت، ذکر میگفت. دلش در تبوتاب زیارت نوۀ پیامبر بود، که شنیده بود چگونه شهیدش کردهاند و خاندانش را به اسیری بردهاند. کنار قبر رسید و به عطیه بن سعد گفت: «دستم را بر روی قبر بگذار». همینکه عطیه چنین کرد، جابر از هوش رفت.
به هوش که آمد، سه بار ناله زد: «یا حسین…». سه بار مولایش را صدا زد و گفت: «حبیب لا یجیب حبیبه؟ دوست جواب دوستش را نمیدهد؟» دستهایش را روی قبر مالید و اشک بر صورتش جاری بود: «چطور میتوانی جواب بدهی وقتی رگهاي گردن تو را بریدهاند و مابین سر و بدن تو جدایی افتاده؟ دلهاي مؤمنین در فراقت غمگین است؛ اگرچه که در خوبی حال تو شکی نیست. سلام و خشنودي خدا بر تو! شهادت میدهم که تو بر شیوۀ برادرت یحیی بن زکریا گذشتی… قسم به او که محمد صلیالله علیه و آله را بهحق مبعوث کرد، ما هم در مقام و مرتبت شما شریکیم».
عطیه که پابهپای مرثیههای جابر اشک میریخت، از سخن آخر او شگفتزده شد و گفت: «چطور ممکن است در کارشان شریک باشیم، وقتی نه بیابانی پیمودهایم و نه کوهی بالا رفتهایم و نه شمشیری زدهایم. حال آنکه بین سر و بدن این جماعت جدایی افتاده، فرزندانشان یتیم شدهاند و زنانشان بیوه».
جابر برگی از خاطراتش در کنار حضرت رسول خدا صلیالله علیه و آله را بیرون کشید و گفت: «از حبیبم رسول خدا شنیدم که میفرمود: «مَنْ أَحَبَّ قَوْماً حُشِرَ مَعَهُمْ وَ مَنْ أَحَبَّ عَمَلَ قَوْمٍ أُشْرِكَ فِی عَمَلِهِم؛ هرکس گروهی را دوست داشته باشد، با آنها محشور میشود و هرکس عمل قومی را دوست داشته باشد، در آن شریک میشود». بعد، با نگاهی که حسرت و درد در آن جولان میداد، به آن خاک سرخ نگاه کرد و گفت: «به خدایی که محمد صلیالله علیه و آله را بهحق به پیامبري مبعوث کرد قسم میخورم که نیت من و اصحابم بر آن چیزی ست که نیت حسین و یاران او بود».
دل عطیه در سینه تکان خورد. زیر شانۀ جابر را گرفت و بلندش کرد تا به مدینه برگردند.
?️بشاره الْمُصْطَفَی ص ۷۴ ، بِحار الَانْوار، ج ۱۰۱ ، ص ۱
منبع: nojavan.khamenei.ir