تحوّل مرد ناصبی
مسعودی در اثبات الوصيه از محمد بن سعيد نقل می كند:
عمر بن فرج بعد از شهادت امام جواد(علیه السلام) برای رفتن حج در مدينه آمد. جمعيتی را از اهل مدينه كه با اهلبيت رسول الله(صل الله علیه و آله) مخالف و دشمن بودند، احضار كرد و به آنان گفت:
ـ مردی را برای من طلب كنيد كه اهل علم و ادب و قرآن باشد و دوستدار خاندان پيامبر نباشد تا او را موكل تعليم اين كودک كنم تا از آمدن شيعيانی كه در اطراف او می آيند، جلوگيری كند.
مردی را به او معرفی كردند كه او را جنيدی می گفتند. جنيدی (پیرو مذهب ناصبی [1]) مردی بود كه پيش اهل مدينه در فهم، ادب، غضب، و دشمنی نسبت به اهل بيت رسول خدا سابقهدار بود. عمر بن فرج او را خواست و از مال پادشاه حقوق سالانه برای او مقرر كرد و مقدمات زندگی كردن او را فراهم نمود. سپس برای او تعريف كرد كه پادشاه مرا دستور داد، مثل تو شخصی را به اين كودک موكل نمايم. راوی می گويد: همين كه شب می رسید، درب را می بست و كليد را با خود نگه می داشت. امام علی النقی(علیه السلام) مدتی را به همين حال به سر می برد. دست شيعيان از دامن آن حضرت كوتاه شد. شيعه از گوش دادن به بيانات آن بزرگوار و قرائت در حضور آن حضرت محروم گرديد.
محمد بن سعيد گويد:
«من جنيدی را در روز جمعه ملاقات نمودم سلام كردم و گفتم:
ـ اين كودک هاشمی كه تو مراقب او هستی چه می گويد؟
ديدم قول مرا انكار كرد و گفت:
ـ چرا می گویی كودك هاشمی و نمی گویی بزرگ هاشمی؟!
پس به من گفت:
ـ تو را به خدا قسم می دهم آيا در مدينه كسی را از من عالمتر باشد سراغ داری؟
گفتم:
ـ نه!
گفت:
ـ به خدا قسم من یک قسمت از ادبيات را كه گمان می كنم مبالغه كاملی در آن كردهام برای آن بزرگوار می گويم و آن حضرت همان گفتههای مرا طوری بر من املاء و تعليم می كند كه من از بيان او استفاده می نمايم. مردم گمان می كنند كه من به آن بزرگوار و برگزيده خدا علم و ادب ياد می دهم؛ به خدا قسم كه من از آن حضرت علم می آموزم.»
راوی گويد:
«من كلام جنيدی را به نحوی فراموش كردم كه گويا سخن او را نشنيده بودم. تا اينكه بعد از آن دوباره جنيدی را ملاقات كردم. سلام كردم. از حال او پرسش نمودم. سپس گفتم:
ـ حال آن جوان هاشمی چگونه است؟
گفت:
ـ اين حرف را نزن، به خدا قسم كه او بهترين اهل زمين و بزرگوارترين خلق خدا است. چه بسا می شود كه آن حضرت می خواهد داخل شود از او می خواهم سورهای را قرائت كند. آن بزرگوار می فرمايد: كدام سورههای قرآن را دوست داری قرائت نمايم. من يکی از سورههای طولانی قرآن را پيشنهاد می كنم. آن حضرت با سرعت تمام آن سوره را به طور صحيح می خواند كه من صحيحتر از آن را از احدی نشنيدهام. نيكوتر از سرودهاي داود(علیه السلام) كه آن ها را ضربالمثل می زنند، تلاوت می كند».
راوی می گويد: «جنيدی گفت:
ـ اين كودک پدرش در عراق از دنيا رفته و خودش در مدينه در حال كودکی در بين اين كنيزهای سياه نَشْو و نما می كند، اين علم را كجا آموخته؟»
راوی گويد:
«پس از چند شب و روز ديگر كه جنيدی را ملاقات كردم ديدم حق را شناخته و به امامت امام علی النقی(علیه السلام) قائل شده است».
پ.ن:
1. ناصِبی کسی است که با امام علی(علیه السلام) یا یکی از اهل بیت(علیهم السلام) دشمنی بورزد و دشمنی خود با آنان را آشکار کند. انکار فضایل اهل بیت، لعن و سب ائمه و نیز دشمنی با شیعیان از مصادیق ناصبیگری دانسته شده است. از نظر فقیهان شیعه نواصب، نجس و در حکم کفار هستند.
منبع:
کتاب عبرتهای تاريخ، وهّاب جعفری، انتشارات مؤمنين، 1379، ص فحه57 - 61
مادرِ ماه به روایت لبابه
مهربانتر از مادر، محرمتر از خواهر، مقاومتر از کوه، زیباتر از حور و روحنوازتر از نسیم صبح… این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه امالبنین است.
آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمیگوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بیترس از ملامت و سرزنش، میتوانی ساعتها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی.
وقتی همسرم عباس، با لبخند از سختگیریهای مادرش در تربیت فرزندان میگفت و میگفت که مادرش نخستین مربی شمشیرزنی و تیراندازی او و برادرانش بوده، نمیتوانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بینقص لطافت و زنانگی، نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد. همواره صحبتهایی از این دست را ترفندی از جانب همسرم میدانستم که شاید میخواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد.
امروز در بازار مدینه، با دو زن مسافر از قبیله بنیکلاب ملاقات کردم. وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیهام، با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل او، اولین سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد: هنوز هم شمشیر میبندد؟
- شمشیر؟! نه.
- پس برادرش درست میگفت که از بعد ازدواج، تغییر کرده.
- یعنی میگویید مادر همسرم جنگیدن میداند؟!
از حیرت، سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذرخواهی از خنده بیاختیار و بیمقدمهشان، روی مرا بوسید و گفت: شما دختران شهر چه قدر سادهاید. قبیله ما - بنیکلاب - به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریباً تمام زنان قبیله نیز کمابیش با شمشیرزنی، تیراندازی و نیزهداری آشنایند. اما فاطمه از نسل «ملاعب الاسنه» (به بازی گیرنده نیزهها) است و خانوادهاش نه فقط میان قبیله ما و کل اعراب، بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه در شمشیرزنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند.
بعد در حالی که میخندید، ادامه داد: هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نامآور سایر قبایل هم جواب رد میداد. وقتی ما و خانوادهاش از او میپرسیدیم که چرا ازدواج نمیکنی؟ میگفت: مردی نمیبینم. اگر مردی به خواستگاریام بیاید، ازدواج میکنم.
من که انگار افسانهای شیرین میشنیدم، گویی یکباره از یاد بردم که این، بخش ناشنیدهای است از زندگی مادر همسرم. لذا با بیتابی پرسیدم: خوب، بگویید آخر چه شد؟!
زن در حالی که از خنده ریسه میرفت، گفت: هیچ آن قدر منتظر ماند تا مویش همرنگ دندانهایش شد و ناکام از دنیا رفت! … خوب، معلوم است که آخرش چه شد. وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمؤمنین علی - که رحمت و درود خدا بر او - به خواستگاری فاطمه آمد، او از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: خدا را سپاس من به «مرد» راضی بودم ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد.
■■■■■■■■■■■■■■■■
منبع:
برشی از کتاب ماه به روایت آه
عبای امام
نیمه شعبان بود و میخواستیم به اصفهان برویم. آقای بهشتی قبل از حرکت به دیدار امام (قدس سره) رفت.
وقتی برگشت مثل دیدارهای قبلی خوشحال و سرحال نبود و ناراحتی را می شد در چهره ایشان مشاهده کرد.
پرسیدم: “طوری شده؟”
گفتند: “امام سفارش کردند به این مسافرت نروم و از خود بیشتر محافظت کنم.”
و ادامه دادند: “امام خوابی برای من دیده اند.“
خیلی سعی کردم بفهمم امام چه خوابی دیده اند، ولی آقا چیزی نگفتند. وقتی حادثه ی ۷ تیر اتفاق افتاد و آقای بهشتی و یارانش به شهادت رسیدند، همسر امام در مراسم ختم جریان خواب امام را برایم تعریف کردند و گفتند: “امام خواب دیده بودند عبای ایشان سوخته است، به همین دلیل به آقای بهشتی سفارش کرده بودند بیشتر مراقب باشند و گفته بودند شما عبای من هستید که در خواب سوخته بود.“
منبع:
راوی: عزت الشریعه مدرس مطلق همسر شهید بهشتی، برگرفته از کتاب سیره شهید بهشتی، ص ۴۲۲
حدیث صداقت(یکی از ۲۰۰ نفر)
گفت:《ما اگر در راه خدا چیزی دادیم، هرچند عزیز ما باشد، به هیچ وجه نباید ناراحت و یا پشیمان باشیم و حتی نباید در فقدانش قطره ای اشک بریزیم.》
بعد گفت:《از آبادان تلفن زده و خبر دادهاند که ۲۰۰ نفر از بهترین بچه ها در هویزه پیشروی کردهاند و چون بدون اطلاع آنها دستور عقب نشینی داده شده، معلوم نیست که چه شده اند و هنوز برنگشته اند. حسین علم الهدی هم جزو آنها بوده است.》و هیچ حرفی از محمدحسن [1] نزد.
با توجه به صحبتهای مقدماتی ایشان، من شرمنده بودم که از محمدحسن هم بپرسم؛ ولی بلاخره سوال کردم که آیا محمدحسن هم با آنها بوده؟ ایشان در پاسخ به آرامی و خونسردی گفت:《 بله؛ ولی خوب پسر ما تنها یکی از آن ۲۰۰ نفر حساب می شده و یک جزء ناچیز در مقایسه با آن همه بچه های خوب، از همه پایین تر بوده است.》 [2]
شهید آیت الله علی قدوسی
تاریخ و محل تولد: ۱۳۰۶ ه ش/ شهرستان نهاوند
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰ ه ش
در کلام رهبری:《 چند خصوصیت در ایشان وجود داشت که نه تنها من بلکه همه را جذب می کرد. یکی از آنها صداقت و صفای این مرد بود. هیچ کلکی در کار این آدم نبود. صریح، صادق، صاف و نسبت به آنچه که احساس وظیفه میکرد، به شدت پیگیر و علاقه مند بود. ایشان روحانی با صفای خالصی بود.》[3]
منبع:
[1] شهید محمدحسن قدوسی فرزند آقای قدوسی است که به همراه شهید علم الهدی به شهادت رسید.
[2] شاهد یاران، ش ۳۸، ص ۷۵؛ به نقل از همسر شهید آیت الله علی قدوسی.
[3] شاهد یاران، ش۳۸، ص۳.
چادرهای سرخ (جهیزیه)
شهیده طیبه واعظی دهنوی: مرا بکشید اما چادرم را برندارید.
قالی می بافت به چه قشنگی؛
ولی درآمدش را برای خودش خرج نمی کرد. هر چه از این راه در میآورد، یا برای دخترای فقیر جهیزیه میخرید و یا برای بچهها قلم و دفتر.
حتی جهیزیه خودش را هم داد به دختر دم بخت؛ البته با اجازه من. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد گذاشت کنار. ازش پرسیدیم:” چرا شب عیدی لباس نوت رو در آوردی؟”
گفت:” وقتی پیش بچه ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر می کنم نکنه یکی از این بچه ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره… دیگه نمی پوشمش!”
شهیده طیبه واعظی دهنوی
تولد: ۱۳۳۶
شهادت: ۱۳۵۶ فروردینماه
علتشهادت: به دست ساواک
برگرفته از: کفشهای جامانده در ساحل، صفحه ۱۰ الی ۱۵