قدم بردار جابر (قدم آخر)
جابر و عطیه در راه برگشت بودند،که سیاهی کاروانی از دور معلوم شد. ایستادند و مردد ماندند. جابر به غلامش گفت: «برو از آن کاروان خبری بیاور. اگر از جماعت عمر بن سعد باشد، باید مدتی در این حوالی پنهان شویم. اگر کاروان زینالعابدین علیهالسلام باشد، به استقبالشان میرویم. آنوقت تو را به شکرانه ی این نعمت از بندگی آزاد میکنم».
ساعتی نگذشته بود که غلام با شادمانی برگشت و مژدۀ نزدیک شدن کاروان امام سجاد علیهالسلام و اهلبیت ایشان را به جابر و عطیه داد. جابر سر از پا نمیشناخت. با سر و پایبرهنه به استقبال کاروان رفت.
بانو از محمل پیاده شد. زنان دیگر هم به دنبال او. باد، داغ بود و به صورتشان که میخورد، عطر بدنهای آشنایی در سرشان میپیچید. بانو همان صحرا را دید که چهل روز پیش، از خون عزیزترینهای زندگیاش سرخ شده بود. همان گودال قتلگاه را دید که حسینش را در آن سربریده بودند. همان خارها را که کودکان کاروان روی آنها دویده بودند. زانوانش سست شد.
امام علیهالسلام همینکه جابر را دید، مثل داغدیدهای که در جستوجوی آشنایی است تا زبان به ذکر مصیبت باز کند، گفت: «جابر! به خدا قسم که در این زمین، مردان ما را کشتند، کودکان ما را ذبح کردند، زنانمان را به اسارت گرفتند و خیمههایمان را آتش زدند».
زنان حرم در صحرا نشسته و خاکبرسر و روی خود میریختند و لحظهلحظه ی روز عاشورا را زنده میدیدند، انگار که نه چهل روز پیش، همین ساعت گذشته بر آنها گذشته است. کاروان پیاده شده بود و در صحرا و کنار قبر شهدا، صدای نالۀ زنان بلند شده بود.
بانو «وا اخاه و وا حسینا»گویان بر قبر افتاد. داغ برادر چه تازه بود! کم مانده بود آسمان از حجم دردی که در قلب بانو به تلاطم بود، به هم بپیچد. کم مانده بود که زمین از هم متلاشی شود و قلب بانو هم از زمین وسیعتر بود و هم از آسمان گشادهتر که این درد را تاب میآورد و جز زیبایی در آن نمیدید.
صحرا را صدای ناله و ضجه برداشت. جابر و عطیه و مردمان بادیهنشین، به کاروان سوگوار کربلا پیوستند. صحرای تشنه را اشکهای کاروان سیراب کرد. انگار فرات خروشان در چشمان بیسوی جابر بود که اشک، بیامان از آنها جاری شد.
منابع:
۱. شهر حسین، ص 101
۲. معالی السبطین، ج2، ص 197
به یاد زینب سلام الله علیها
شاید با خود بگویی:
از خانه هم میتوانم به حسین سلام دهم؛ از خانه هم میتوانم زیارت اربعین بخوانم.
چرا باید سختی چند روز پیادهروی را به جان بخرم و مسیری طولانی را در گرما و سرما طی کنم تا کسی را زیارت کنم که همین لحظه هم در کنار من است؟
پس بشنو سخن زینب را که به یزید فرمود: «به خدا که نمیتوانی یاد و خاطره ما را محو و نابود کنی.»
اگر من از خانهام سلام دهم و تو از خانهات سلام دهی؛
دیری نمیپاید که داستان کربلا از یادها میرود.
پیاده روی اربعین کاری زینبی است.
#به_یاد_پیاده_روی_سال_گذشته??
یک عمود و یک خاطره
#دلنوشته_اربعین #خاطره_نگاری #اربعین #اربعین_حسینی #به_قلم_خودم
این رهروان عاشقی، فارق از رنگ و گویش و نژاد و دین و مذهب ، گام به گام در کنار یک دیگر بزرگ ترین همایش انسانی دنیا را رقم می زنند، آن هم فقط و فقط به عشق و ارادت سیدالشهدا علیه السلام.
در میان جمعیت پیرمردی میبینم، آب در دست، و به زائران اباعبدالله آب رسانی میکند یک دفعه چیزی دیدم که حالم را منقلب کرد…
آه!!! ای شش ماهه حسین علیه السلام تو با دل عاشقانت چه کرده ای که اینگونه خدمت می کنند…؟؟
نام تو را همین که صدا میزند رباب
آتش به جان کرب و بلا میزند رباب
هر کالسکه ای که رد میشد، پیرمرد 2 لیوان آب در آن می گذاشت، و زمانی که مادر طفل شیرخواره از گرفتن آب امتناع می کرد، پیرمرد سقا به او میگفت:《مگر نمی دانی که طفل شیرخواره به همراه خود داری و ممکن است در بین راه تشنه شود و آبی پیدا نکنی؟》
او همه طفلان را علی اصغر شش ماهه می دید که لب تشنه، در صحرای کربلا در آغوش مادر بی تابی می کرد. از کنار او گذشتم ولی هرچه دور تر میشدم، یاد رباب و آن طفل شیرخواره اش بیشتر ذهنم را مشغول کرد، زمانی که مادر، علی اصغر تشنه لب خود را به دست پدر داد تا او را سیراب کند… اما کودکش را در حالی که از تیر حرمله با خون خودش سیراب شده بود و به روی دستان پدر پرپر شده بود،دید…
همه تاریخ را تکان دادی با یک قلب «شش ماهه… به تقدیر آسمانی خویش دل سپردی…یک گام «شش ماهه» برداشتی تا به «ملکوت» رسیدی
? تصویر مربوط به سقایی دیگر است.