سبک زندگی رضوی
1. ظاهر آراسته
رفته بودم دیدن امام، محاسنشان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا! گفتم:«مبارک باشد». فرمود:«همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت میخواهد وقتی می روی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ گفت: نه یابن رسولالله!» علی بن موسی فرمود: «او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده میشود».
2. آشنای مهربان
به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم. صدای شیونی بلند شد. رفتیم طرف صدا.جنازهای افتاده بود روی زمین. چند نفر هم توی سر و صورتشان میزدند. امام از اسب پایین آمدند. جنازه را بغل کردند. انگار نوزادکوچکشان باشد. دستشان را روی سینهٔ میت گذاشتند. - بهشت مبارکت باشد. دیگرنترس.رفتم جلو:
- چه طور میشناسیدش آقا؟ این اولین باریست که به طوس آمدهاید. نگاه کرد:«موسی جان! نمیدانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما میدهند. همهتان را خوب میشناسیم. عمل خوبی ببینیم شکر میکنیم و برای گناهانتان طلب عفو میکنیم»
3. دوست بدار
از مدینه تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند، امام کرایهشان را داد. رو کرد به امام: «پسرپیامبر! دست خطی بدهید برای تبرک با خودم ببرم اصفهان» امام برایش نوشتند:«دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار، هر چند آنها هم خطاکار باشند»
4. تلاوت قرآن
آن حضرت هر سه روز یك بار تمام قرآن را تلاوت میكردند و میفرمودند: «اگر خواسته باشم قرآن را در كمتر از سه روز تمام كنم میتوانم، ولی هیچ آیه را نخواندم مگر این كه در معنی آن آیه فكر كنم و درباره این كه آن آیه در چه موضوع و در چه وقت نازل شده، از این رو هر سه روز قرآن را تلاوت میكنم»
5. خجالت نکشد
ـ كجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در میآمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یك كیسهٔ پر از طلا.
ـ اینها را بگیر و برو، نمیخواهم ببینمت.
گرفت و رفت. پرسیدند:«خطایی كرده بود؟»
گفت:«نه، اگر مرا میدید، خجالت میكشید»
6. دست مهربان
میخواستند حمام بروند. خودشان بلند شدند وسایلشان را جمع کردند و راهی حمام شهر شدند. بدشان میآمد کسی برایشان حمام آماده کند. پیرمرد سرش را پایین انداخته بود. خجالت میکشید و معذرت خواهی میکرد. امام با لبخند، دل داریاش میداد. رفته بودحمام. امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود. امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بودند.
7. منتظر نمانیم
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیشتر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!» خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمیشد. اصلاً نمیتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگیام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».
وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمیدانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت دراز کردم. «شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگیات را از بین میبرد»