بَکَت وَ بَکَی
در روایت هست زن هایِ پرستار، خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها بودن که حال ایشان خراب شد … بیهوش شد … اولین کاری که به ذهنشان رسید گفتند برویم علی را خبر کنیم … از خونه آمدند بیرون سراسیمه، مضطرب … در روایت هست امیرالمؤمنین علیه السلام زن ها را بین راه دید امیرالمؤمنین علیه السلام با اضطراب فرمود:
“مَن خَبَر؟! ” چه خبر شده ؟!
“مَا لِي أَرَاكُنَ مُتَغَيَّرَاتِ الْوُجُوهِ وَ الصُّوَرِ
چرا رنگ هایتان پریده؟ چی شده؟
گفتند:
“أَدْرِكْ ابْنَةَ عَمِّكَ الزَّهْرَاء یا ابالحسن …“
یا ابوالحسن ! اگه یک بار دیگر میخواهی زهرا را ببینی عجله کن … علی آمد وارد منزل شد … در روایت هست امیرالمومنین عبا برداشت … عمامه برداشت … سر فاطمه را به دامن گرفت … اول صدا زد :
“يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى فَلَمْ تُكَلِّمْهُ ….” جواب نداد … امیرالمومنین دوباره نگاه کرد؛ فرمود:
“يَا بِنْتَ مَنْ حَمَلَ الزَّكَاةَ فِي طَرَفِ رِدَائِهِ وَ بَذَلَهَا عَلَى الْفُقَرَاءِ …“
“فَلَمْ تُكَلِّمْهُ …“جواب نداد …
با هر اسمی با هرتعبیری صدا زد زهرا … جواب نداد …چشم ها رو باز نکرد …
جمله ای گفت که دل حضرت به رحم آمد صدا زد: “یا فاطِمَه! أَنَا ابْنُ عَمِّكَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِب …” فاطمه جان !من علی هستم … من پسر عموی تو علی بن ابیطالب هستم…
روایت هست: ” فَفَتَحَتْ عَيْنَيْهَا…” بی بی چشم ها را باز کرد …
خواهم که اشک غربت از چهره ات بگیرم
شرمنده ام که دیگر دستم توان ندارد …
وقتی چشم ها را باز کرد روایت نوشته :” وَ بَكَتْ وَ بَكَى…” هر دو شروع کردن با هم گریه کردن … امیرالمومنین فرمود :چی شده ؟! عرضه داشت: “إِنِّي أَجِدُ الْمَوْتَ الَّذِي لَا بُدَّ مِنْهُ وَ لَا مَحِيصَ عَنْهُ ….” علی جان مرگ در مقابل دیدگانم میبینم…
الا لعنه الله علی القوم الظالمین
منبع:
بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج43، ص 178-179